شاد شدن. شاد گشتن. مسرور شدن: چو بازارگانی کند پادشا از او شاد گردد دل پارسا. فردوسی. نیارد بکس جز به نیکی بیاد نگردد بر اندوه کس نیز شاد. نظامی (از آنندراج). و رجوع به شاد شدن و شاد گشتن شود
شاد شدن. شاد گشتن. مسرور شدن: چو بازارگانی کند پادشا از او شاد گردد دل پارسا. فردوسی. نیارد بکس جز به نیکی بیاد نگردد بر اندوه کس نیز شاد. نظامی (از آنندراج). و رجوع به شاد شدن و شاد گشتن شود
محو شدن. زدوده شدن. زایل گشتن: اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها وبدگمانی ها که این مخلط افکنده است زایل گردد. (تاریخ بیهقی ص 335). اگر از این علامات چیزی مشاهدت افتد شبهت زایل گردد. (کلیله و دمنه) ، دور شدن. جدا ماندن. کوتاه شدن: زایل نگردد از سر او تا جهان بود این سایۀ شهنشه و این سایۀ قدیر. منوچهری ، بسرآمدن. تمام شدن. پایان یافتن: ندانستم من ای سیمین صنوبر که گردد روز چونین زود زایل. منوچهری. رجوع به زایل گشتن شود
محو شدن. زدوده شدن. زایل گشتن: اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها وبدگمانی ها که این مخلط افکنده است زایل گردد. (تاریخ بیهقی ص 335). اگر از این علامات چیزی مشاهدت افتد شبهت زایل گردد. (کلیله و دمنه) ، دور شدن. جدا ماندن. کوتاه شدن: زایل نگردد از سر او تا جهان بود این سایۀ شهنشه و این سایۀ قدیر. منوچهری ، بسرآمدن. تمام شدن. پایان یافتن: ندانستم من ای سیمین صنوبر که گردد روز چونین زود زایل. منوچهری. رجوع به زایل گشتن شود
مایل شدن. رغبت پیدا کردن. راغب شدن. گراییدن: کجا مایل به هر دل گردد ابرویی که من دانم که سر می پیچد از یوسف ترازویی که من دانم. صائب (از آنندراج). ، خمیده شدن. کج شدن. انحناء یافتن. منحنی شدن. به یک سو خمیدن
مایل شدن. رغبت پیدا کردن. راغب شدن. گراییدن: کجا مایل به هر دل گردد ابرویی که من دانم که سر می پیچد از یوسف ترازویی که من دانم. صائب (از آنندراج). ، خمیده شدن. کج شدن. انحناء یافتن. منحنی شدن. به یک سو خمیدن
گول شدن. احمق شدن. احمق و ابله شدن، در بیت ذیل از مولوی، معنی وقت تلف کردن. بیهوده وقت گذراندن را می دهد: کی نظارۀ اهل بخریدن بود آن نظارۀ گول گردیدن بود. مولوی
گول شدن. احمق شدن. احمق و ابله شدن، در بیت ذیل از مولوی، معنی وقت تلف کردن. بیهوده وقت گذراندن را می دهد: کی نظارۀ اهل بخْریدن بود آن نظارۀ گول گردیدن بود. مولوی
نعت فاعلی از حال گرداندن. گرداننده و تغییردهنده حالها، محوّل الأحوال. نعتی از نعوت خدای تعالی: من نگویم که جز خدای کسی حال گردان و غیب دان باشد. انوری. خاقانی امید را مکن قطع از فضل خدای حال گردان. خاقانی. حال گردان تویی بهر سانی نیست کس جز تو حال گردانی. نظامی. حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب جمله میداند خدای حال گردان غم مخور. حافظ
نعت فاعلی از حال گرداندن. گرداننده و تغییردهنده حالها، محوّل الأحوال. نعتی از نعوت خدای تعالی: من نگویم که جز خدای کسی حال گردان و غیب دان باشد. انوری. خاقانی امید را مکن قطع از فضل خدای حال گردان. خاقانی. حال گردان تویی بهر سانی نیست کس جز تو حال گردانی. نظامی. حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب جمله میداند خدای حال گردان غم مخور. حافظ
باطل گشتن. باطل شدن. محو شدن. از میان رفتن. زهوق. (ترجمان القرآن) : اگر سوءالمزاج سرد باشد اندر هوای سرد و خنک بامداد لبها کبود گردد و حس او باطل گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). امیر بدین نامه بیارمید و رفتن سوی غزنین باطل گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516). آخر به سحاب بین که هر قطرۀ آن در بحر گهر گشت و به صحرا باطل. حاجی محمد علی اصفهانی (از آنندراج). پاکان سبب فساد هرگز نشوند از آب دهن روزه نگردد باطل. محمد طاهر آشنا ملقب به عنایت (از آنندراج)
باطل گشتن. باطل شدن. محو شدن. از میان رفتن. زُهوق. (ترجمان القرآن) : اگر سوءالمزاج سرد باشد اندر هوای سرد و خنک بامداد لبها کبود گردد و حس او باطل گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). امیر بدین نامه بیارمید و رفتن سوی غزنین باطل گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516). آخر به سحاب بین که هر قطرۀ آن در بحر گهر گشت و به صحرا باطل. حاجی محمد علی اصفهانی (از آنندراج). پاکان سبب فساد هرگز نشوند از آب دهن روزه نگردد باطل. محمد طاهر آشنا ملقب به عنایت (از آنندراج)
چیره شدن پیروز گشتن غلبه کردن پیروز شدن: مسلط گشتن: اگر جاهلی بر زبان آوری و شوخی غالب آمد عجب نیست. یا غالب آمدن برکسی. چیره شدن بر او: ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش بربود. یا غالب آمدن در امری. چیره شدن در آن بر کسی: عفص غالب آمدن در کشتی و سست گردانیدن طرف
چیره شدن پیروز گشتن غلبه کردن پیروز شدن: مسلط گشتن: اگر جاهلی بر زبان آوری و شوخی غالب آمد عجب نیست. یا غالب آمدن برکسی. چیره شدن بر او: ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش بربود. یا غالب آمدن در امری. چیره شدن در آن بر کسی: عفص غالب آمدن در کشتی و سست گردانیدن طرف