جدول جو
جدول جو

معنی حال گردیدن - جستجوی لغت در جدول جو

حال گردیدن(دَ)
تغییر یافتن حال. متغیر شدن حال. (غیاث) :
همین بسست که گردد زبان و حال بگردد
فصاحت سخن عشق صرف و نحو ندارد.
نعمت خان عالی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فاش گردیدن
تصویر فاش گردیدن
آشکار شدن، شایع شدن، فاش شدن، برای مثال چرا گوید آن چیز در خفیه مرد / که گر فاش گردد شود روی زرد (سعدی۱ - ۱۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حال گردان
تصویر حال گردان
گردانندۀ حال، تغییردهندۀ حال و وضع
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
دوموی شدن: اکتهال، کهل گردیدن. (منتهی الارب). رجوع به اکتهال و کهل شود
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ)
طاهر شدن، برسیدن. بسررسیدن مدت و اجل:
چو میروک را پاک گردد هزار
برآرد پر از گردش روزگار.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(خِ مَ نُ / نِ / نَ دَ)
شاد شدن. شاد گشتن. مسرور شدن:
چو بازارگانی کند پادشا
از او شاد گردد دل پارسا.
فردوسی.
نیارد بکس جز به نیکی بیاد
نگردد بر اندوه کس نیز شاد.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع به شاد شدن و شاد گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ شُ دَ)
رام شدن. رام گشتن. تسلیم شدن. ساکت شدن. فرمانبردار شدن: اذلیلاء، خوار و رام گردیدن. تدنیح، رام گردیدن. تدنیخ، رام گردیدن. درقله، رام و فرمانبردار گردیدن کسی را. دنوخ، رام و نرم گردیدن. دوخ، رام گردیدن. ذل، رام گردیدن. رام، رام گردیدن. زعن، رام گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ تَ)
آشکار شدن. فاش شدن:
چراگوید آن حرف در خفیه مرد
که گر فاش گردد شود روی زرد.
سعدی (بوستان).
رجوع به فاش و فاش شدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
چیره شدن. مسلط گشتن. سیطره
لغت نامه دهخدا
(خُ کَ دَ)
پاکیزه شدن. روشن شدن. تزهلق
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ)
محو شدن. زدوده شدن. زایل گشتن: اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود تا همه نفرتها وبدگمانی ها که این مخلط افکنده است زایل گردد. (تاریخ بیهقی ص 335). اگر از این علامات چیزی مشاهدت افتد شبهت زایل گردد. (کلیله و دمنه) ، دور شدن. جدا ماندن. کوتاه شدن:
زایل نگردد از سر او تا جهان بود
این سایۀ شهنشه و این سایۀ قدیر.
منوچهری
، بسرآمدن. تمام شدن. پایان یافتن:
ندانستم من ای سیمین صنوبر
که گردد روز چونین زود زایل.
منوچهری.
رجوع به زایل گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ تَ)
در شدن. داخل شدن. بدرون رفتن. درآمدن. داخل گشتن
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
مایل شدن. رغبت پیدا کردن. راغب شدن. گراییدن:
کجا مایل به هر دل گردد ابرویی که من دانم
که سر می پیچد از یوسف ترازویی که من دانم.
صائب (از آنندراج).
، خمیده شدن. کج شدن. انحناء یافتن. منحنی شدن. به یک سو خمیدن
لغت نامه دهخدا
(سُ خوَرْ / خُرْ دَ)
گول شدن. احمق شدن. احمق و ابله شدن، در بیت ذیل از مولوی، معنی وقت تلف کردن. بیهوده وقت گذراندن را می دهد:
کی نظارۀ اهل بخریدن بود
آن نظارۀ گول گردیدن بود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(فَ وَ دَ)
رسیدن. درآمدن. (ناظم الاطباء) ، پیوستن. رجوع به واصل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نعت فاعلی از حال گرداندن. گرداننده و تغییردهنده حالها، محوّل الأحوال. نعتی از نعوت خدای تعالی:
من نگویم که جز خدای کسی
حال گردان و غیب دان باشد.
انوری.
خاقانی امید را مکن قطع
از فضل خدای حال گردان.
خاقانی.
حال گردان تویی بهر سانی
نیست کس جز تو حال گردانی.
نظامی.
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حال گردان غم مخور.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ / کِ دَ)
داغ شدن. گرم شدن:
در رنج پاک گوهر فریادرس نخواهد
چون آب داغ گردد مرهم ز کس نخواهد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
، نشاندار شدن بداغ
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
حامله شدن:
شاخه ها دختر دوشیزۀ باغند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فُ شِ کَ تَ)
ول گشتن. هرزه گردی کردن. آواره بودن. بیکار بودن. دنبال کاری نرفتن
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ دَ)
شرمسار شدن. خجل شدن. شرمگین شدن. شرم کردن. سرافکنده شدن. خجلت زده شدن:
بسختی بنه، گفتش ای خواجه، دل
کس از صبر کردن نگردد خجل.
سعدی (بوستان).
مه روی بپوشاند خورشید خجل گردد
گر پرتو ز وی افتد بر طارم افلاکت.
سعدی.
چو قاضی بفکرت نویسدبحل
نگردد ز دستاربندان خجل.
سعدی (بوستان).
، کنایه از عهدۀامری بیرون نیامدن:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون بعشق آیم خجل گردم از آن.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بِ بَ بَ کَ دَ)
تهی شدن از چیزی. تعرّی. (منتهی الارب).
- خالی گردیدن سرای یا خانه، بدون ساکن شدن آن.
- خالی گردیدن مجلس، خلوت شدن آن. بدون بیگانه و اغیار شدن آن
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ رَ / رِ)
باطل، هباء، هدر، باد شدن. هیچ شدن. رجوع به باد و باد گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ ظَ)
باطل گشتن. باطل شدن. محو شدن. از میان رفتن. زهوق. (ترجمان القرآن) : اگر سوءالمزاج سرد باشد اندر هوای سرد و خنک بامداد لبها کبود گردد و حس او باطل گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). امیر بدین نامه بیارمید و رفتن سوی غزنین باطل گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516).
آخر به سحاب بین که هر قطرۀ آن
در بحر گهر گشت و به صحرا باطل.
حاجی محمد علی اصفهانی (از آنندراج).
پاکان سبب فساد هرگز نشوند
از آب دهن روزه نگردد باطل.
محمد طاهر آشنا ملقب به عنایت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طِ گَ دی دَ)
دوباره زنده شدن:
آن ستون را دفن کرد اندر زمین
تا چو مردم حشر گردد یوم دین.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از حادث گردیدن
تصویر حادث گردیدن
بظهور رسیدن پدید آمدن، خلق شدن ایجاد گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک گردیدن
تصویر پاک گردیدن
پاک شدن طاهر شدن، بسر رسیدن مدت واجل برسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد گردیدن
تصویر باد گردیدن
هدر رفتن، هیچ شدن، باطل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حال گردان
تصویر حال گردان
گرداننده و تغییر دهنده حال ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حایل گردیدن
تصویر حایل گردیدن
حایل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاد گردیدن
تصویر شاد گردیدن
مسرور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
چیره شدن پیروز گشتن غلبه کردن پیروز شدن: مسلط گشتن: اگر جاهلی بر زبان آوری و شوخی غالب آمد عجب نیست. یا غالب آمدن برکسی. چیره شدن بر او: ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش بربود. یا غالب آمدن در امری. چیره شدن در آن بر کسی: عفص غالب آمدن در کشتی و سست گردانیدن طرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاش گردیدن
تصویر فاش گردیدن
آشکار شدن ظاهر شدن یا فاش شدن خبر. پراگنده شدن خبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گول گردیدن
تصویر گول گردیدن
احمق شدن ابله گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مایل گردیدن
تصویر مایل گردیدن
رغبت پیدا کردن، راغب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بکمال رسیدن بی نقص شدن} و بدان انفعال تمام و کامل گردد بی آنکه تباه شود) (مصنفات بابا افضل)
فرهنگ لغت هوشیار